yaranemehr

Wednesday, June 28, 2006

به ياد دکتر پرويز ناتل خانلری

عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب


ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد


بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد


خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند


صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار


گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت


وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان


كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت


آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد


ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت


چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت


صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود


آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت


سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده


سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار


بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب


گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد


مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››


گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم


بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟


دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››


اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش


كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون


ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود


دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد


در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد


زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب


راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است


من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت


گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست


من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟


تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟


پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين


از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود


عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است


چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››


زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري


عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست


ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟


پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند


بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير


بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند


هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر


تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك


ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم


زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب


ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است


گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست


خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي


ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست


من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم


خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم


خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ


بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور


نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن


آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه


گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست

مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››


گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش


بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر

سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او


اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود


دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر


فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست


آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا


سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني


گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت


سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد


لحظه يي چند بر اين لوح كبود
نقطه یی بود و سپس هيچ نبود

Saturday, June 24, 2006

نتيجه

دوستا ن پست قبليم را چند با ر خواندم و به اين نتيجه رسيدم كه من نيز رياكارم وقتي به خود نگريستم , براستي نگريستم چنان هرم ناباورانه اي از لهيب ريا ديدم كه ترسيدم از هيبت هيولاي وجودم ترسيدم
درمقامي نازل با همه حيوانيت غالب دم از انسانيت و انساندوستي مي زنم . تنگ نظر, خودخواه وحريصم وداعيه معرفت دارم از هنر و ادبيات بي بهره ام و خود را هنرمند و اديب مي دانم از بي حاصلي به ورطه اوهام افتاده ام و خود را واقع بين و حقيقت جو معرفي ميكنم و بدي ها , بدي ها, بدي ها و ديگر خصائل ناپسندي كه توان بيانشان نيست گر چه تصور ميكنم تا همين جاي مطلب نيز مصداق بارز رياكاري من باشد و توانسته باشم بخوبي معترف به آنچيزي باشم كه عمري متظاهر بدان بودم
باقي بقاي دوستان

از همه شما بخاطر حضور گرم و صميمي تان نهايت تشكر را دارم

Thursday, June 15, 2006

غلام همت دردي كشان يكرنگم

دوستان امروز خشمي مرا فرا گرفته , كه بسختي مي توان به فراموشي سپرد حسي كور بي معنا و قوي از رياكاري جامعه . در هر گوشه وزاويه كه مي چرخم بوي ريا ئي مي شنوم كه شامه حقيقت را مي آزارد
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
حجاب ريا را بدريم و كلام حقيقت را بي محا با به حرمت بشريت فرياد بزنيم
روا نيست پشت آيين پنهان شدن و عيساي حقيقت به صليب كينه و غرور و نفرت كشيدن
بخواهيم كلام مودت در ميانمان جاري شود و خود را در سكوت كور دلانه دخمه هاي تزوير پنهان نسازيم
آزاده باشيم و راعي آيين مهر و مهر ورزي كه آزادگي شرط بقاي مهر است در ديار آزادگان عاشق با پيشينه هزاره هاي عظمت و فرهنگ با شكوه پارسي


Tuesday, June 13, 2006

با تشكر از نظر هاي دوستان

يكي از دوستان در ارتباط با پستي كه قبل از اين داشتم به من گفت تو شيعه اي پس چرا به روح پس از مرگ فكر نكردي ؟ براستي كه اين سوال را مي توانيم از خودمان داشته باشيم
چندي پيش پدرم به خاك سپرده شد 85 سال داشت با سالها زندگي پر از ماجرا او تاريخچه ايران معاصر بود متولد 1300 شمسي قمري و جوان دوران مد رنيست زمانه خود , شهريور 1320 كه ايران مورد اشغال غير رسمي دول متفقين قرار گرفت پدرم 20 سال داشت ودر دوران پهلوي دوم جواني برومند بود ايشان از نو گرائي به هيچ عنوان كم نگذاشته بود , نوگرائي آنزمان با همه جلوه هاي غربي كه به عنوان مدرنيسم بر ما فرود آمده بود. ايشان تمام دوران جواني و حتي سنين جا افتادگي را در اوج خوش گذراني طي كرده بود و با گذر ايام پير شد و بسيار پير و بالاخره شبي از شبهاي معمول روز گار جان به جان آفرين تسليم كرد وفرداي ان روز سپرده شد به خاك . زماني كه ايشان را در قبر مي گذاشتند به اين سير تاريخي فكر مي كردم كه كجاي اين دوران پدرم به روح پس از مرگ خود مي انديشيد ؟ آيا هيچكدام از ما به اين مفهوم انديشيده ايم ؟ ما همه اينطوريم , مي آييم و مي ميريم و اين وسط به چه مي انديشيم مگر به بقايمان ؟ به راستي براي زنده هاي اين عالم تفكر مرگ ماهيتي مطرح دارد ؟ لطفا به من جواب بدهيد و نظر خود را بفر ماييد شايد تعقلي چند در اين باره چندان هم خالي ازلطف نبا شد , پير يا جوان همه مان روزي در اين موقعيت قرار خواهيم گرفت كه خاك مردگي بر سرمان بپاشند
با تشكر از نظر هاي دوستان

Wednesday, June 07, 2006

نظري به خلقت

روح چگونه با جسم عجين گشته است ؟ به نظر اين سراپا تقصير, مثال روح , آب است و همانگونه كه آب در هر قالبي جاي مي گيرد , روح نيز چنين باشد چگونه مقدورمان است آب را از بدنمان جدا كنيم و زنده باشيم آبي كه در همه بدن ما وجود دارد و در واقع حيات بخش بدن است گو آنكه همه چيز عالم باور نكردني است و ما براحتي مي پذيريم و چنانچه پذيرا باشيم پذيرش روح نيز قابل قبول خواهد بود . و از آنجائي كه كه هيچ خلقتي توسط رب العالمين در آن و لحظه صورت نپذيرفته است و تكامل و تحول از خاك تا افلاك و در همه چيز عالم مستتر است ,هر آنچه در روي زمين شكل گرفته است خارج از اين دور و تسلسل نيست . خلقت هر چيزي مشمول تكامل بوده تا عالم به هدف و مقصود نهائي يعني انسان برسد , از حيات تك يا خته ايها ي ساده تا حيوانات و تكامل حيوان تا دروازه هاي انسانيت و بعبارتي تا زماني كه روح بشري در جسم لايق ترين حيوان انسان گونه از ميان جمعي ديگراز همان گونه به منصه ظهور برسد, اولين انسان روي زمين به اراده الهي خلق شود و با مزاوجت با ديگران, جماعت حيوان به انسان مبدل گردد . شايد به جرات بتوان گفت اولين رسول الهي آدم بوده است و رسالت او تحولي شگرف به نام انسان سازي . به همان ترتيب كه همه رسل بعد ايشان هر كدام نقش خويش را در تكامل مدني انسانها ايفا نموده اند تا آدمي آني شود كه حال مي بينيم .
گوهري بودم، نهان اندر صدف
در كف درياي خلقت بي هدف
موجي از عشق آمد، از جايم بكند
گاهي اينسو، گاهي آنسويم فكند
مدتي در سينه اش جايم بداد
آنگه افكندم در آغوش جماد
از جمادي مردم و نامي شدم
و ز نما مردم ز حيوان سرزدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم

Tuesday, June 06, 2006

به ياد مو لانا

باز آمدم، باز آمدم، از پيش آن يار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندين هزار سال شد تا من به گفتار آمدم

آنجا روم، آنجا روم، بالا بدم بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، كاينجا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتي بدم، ديدي كه ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان در وي گرفتار آمدم

من نور پاكم اي پسر، نه مشت خاكم مختصر
آخر صدف من نيستم، من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبين، ما را به چشم سر ببين
آنجا بيا، ما را ببين كاينجا سبكبار آمدم

از چار مادر برترم، وز هفت آبا نيز هم
من گوهر كاني بدم كاينجا به ديدار آمدم

يارم به بازار آمدست، چالاك و هشيار آمدست
ورنه به بازارم چه كار، وي را طلب كار آمدم

اي شمس تبريزي، نظر در كل عالم كي كني
كاندر بيابان فنا جان و دل افگار آمدم

Saturday, June 03, 2006

به ياد زمستان

سلامت را نميخواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كس يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است

Friday, June 02, 2006

تقديم به يك دوست خراسا ني

گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نكته به نكته، مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در، كوچه به كوچه كو به كو

دور دهان تنگ تو، عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله نو به نو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار، پو به پو